حسینم را گم کرده ام
باز باید باشم
بنویسم.
دستهای خسته ام باید برای تمام گریه های نکرده ام بنویسدت
و حسین همیشه شهید می شود در این هئیت ها زیر تمام نخل ها و گاها در حسین پارتی ها
تو شاید خسته نشده باشی از این همه ریا که به نام مراسم حسین جلو می کند
اما من خسته شدهام
نمی خواستم در ده روز اول این حرف ها را بزنم زیرا نباید می گفتم
حالا می گویم خسته ام از دخترکانی که به بهانه حسین در خیابان ها بزم پسر ها را فراهم می کنند
و خسته ام از این همه عزاداری که هیچ جایش شبیه و برای حسین نیست
حسینی باش
به من هم کمک کن تا حسینی شوم و بدانم که چرا حسین واجب ترین زیارت خود را رها کرد و جنگید؟
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 23:24 توسط مریم
|
من برای سال ها می نویسم سال ها بعد که چشمان تو عاشق می شوند افسوس...افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود ویکی نبود...